کاربر:Azarbarzin
From Wikipedia, the free encyclopedia
اومبرتو اِکو (اندیشه ور ایتالیایی)
Fear prophets and those prepared to die for the truth, for as a rule they make many others die with them, often before them, at times instead of them.
- از پیغمبرها و دیگر پستاندارانی که می خواهند «شهید» راه «حقیقت» بشوند، بترسید و پرهیز کنید، چرا که اصولاً چندین نفر دیگر را هم (در کنار خود) به هلاکت می رسانند - اکثرا قبل از شهادت خودشان و گهگاه به جای خودشان !
-Umberto Eco
https://en.wikiquote.org/wiki/Umberto_Eco
بر گرفته از کتاب تاریخ کامل، به قلم عزالدین ابن اثیر، جلد پنجم - برگ ۲۲۳۵، انتشارات اساطیر، برگردان محمد حسین روحانی، چاپ سوم، تهران ۱۳۸۲
شابک
964-5960-09-6
چون به حسین نزدیک شدند، فرمود که برای او سراپرده ای برافراشتند؛ آنگاه فرمان داد که اندازه ای مشک آوردند و در جامی بزرگ با آب در آمیختند. در این هنگام حسین به درون شد و نوره مالید و سر و تن بشست و بر سراسر پیکر نازنین گلاب افشاند و شادان و چابک و دمان و آراسته بیرون آمد. عبدالرحمان بن عبد ربه و بریر بن خضیر همدانی بر در سراپرده ایستادند و هر یکی کوشید که پس از حسین، او به درون رود و خود را بپیراید و بیاراید. بریر به شوخیگری با عبدالرحمان پرداخت، عبدالرحمان گفت: به خدا سوگند که این نه هنگام کار یاوه است. بریر گفت: مردمان من می دانند که من در جوانی و پیری به کار یاوه گرایشی نداشته ام، ولی از آنچه بر سرمان خواهد آمد، شاد و مژده یاب هستم. به خدا میان ما با دخترکان زیبای فراخ چشم بهشتی جز همین به جای نمانده است که ایشان با شمشیر هایشان بر ما تازند و آنگاه ما یک راست به آغوش آنان بال گشاییم. چون حسین بپرداخت، این دو به درون رفتند. آنگاه امام حسین سوار بر سمند بادپای خود گشت و قرآنی خواست و آن را پیش روی خود بداشت و یارانش، پیشاپیش وی به کارزار پرداختند...[1]
... در دوره رضاشاه سفر در ايران بدون مجوز شهرباني و يا سازمانهاي مسئول غير قانوني بود و مسافران مانند اينکه ميخواهند به کشوري بيگانه سفر کنند ميبايستي جواز اين کار را دريافت ميکردند. ابولحسن عميدي نوري از روزنامه نگاران و وکلاي قديمي تهران که خود در سياست دستي داشت خاطرهاي شنيدني از چگونگي سفر به چالوس و گرفتن جواز آن دارد. عمیدی می نویسد:
از امور قابل نگارش که به خاطرم آمد در اينجا بنويسم موضوع مراقبت رضاشاه در مسافرت اشخاص از شهري به شهري بود که مانع آزادي مطلق عبور و مرور بود و در دوره قدرت اراده فردي او اين امر به شدت معمول بود... ورود به هر شهري پروانه ميخواست که ميبايستي از کلانتري محل گرفت و چندان اشکالي نداشت اما ورود به استان مازندران تشريفات خاصي داشت، يعني به همه کس اجازه ورود نميدادند و بايستي به شهرباني کل کشور و به اداره سياسي آنجا مراجعه نمود تا اجازه تحصيل شود. خوب يادم ميآيد... پسرعمويم... در منزل ما بود، در سال ۱۳۱۶ وقتي به تهران آمد به من گفت: دلم ميخواهد سفري به مازندران نموده آنجا را ببينم خصوصاً اينکه ميگويند راه چالوس ساخته شده و بسيار زيباست. من که تازه اتومبيل الدزموبيل سواري ... به سي هزار ريال نقد خريده بودم... با نظر مرحوم لساني موافقت نمودم و دنبال تهيه پروانه به شهرباني رفتم. خوشبختانه معاون اداره سياسي شهرباني... اسماعيل شايگان کجوري بود... آشنا و دوست شده بودم... نزد او رفته قصد خود را براي سفر به مازندران اظهار داشتم که او با اخلاق مخصوص خود مخصوصاً رويه پليسياش جواب درستي در آن روز به من نداد و موکول به چند روز ديگر نمود در حالي که از من پرسشهايي زياد هم نمود که براي چه ميرويم؟ چه کساني با من هستند؟ خط سير ما از کجا به کجاست؟ هيچ گونه عکسبرداري از هيچ چيز نشود. با هيچ کس تماس نگيريد... او اين مطالب را يادداشت نمود و چند روز بعد که قرار شد به او سر بزنم پروانه را آماده نموده با هزار منت آن را به من داد که با اظهار تشکر از نزدش آمدم... [2]